ارایشگاه جدید :)

سلام به همه! ظهرتون بخیر عزیزای من. خوبید؟ خوش میگذره؟

من حسابی از اول هفته وقت کشی کردم و دیگه امروز مجبور شدم چهار نعل کار کنم! گفته بودم که باید این هفته کارهای عقب افتاده ی سال قبل رو انجام بدم که از اول هفته ی آینده درگیر کارهای مالی میشم به شدت. برای همین امروز که از 8 صبح نشستم تا همین الان یعنی ساعت 2 یه سره کار کردم. خدا رو شکر بیشترش انجام شد و یه کمی هم میمونه واسه فردا اونم بخاطر سیستم و برنامه ای که کار میکنیم چون دارن سیستم رو آپدیت میکنن و بک آپ میگیرن دیگه نمیشه با نرم افزارمون کار کنیم. منم دیدم تا یه فرصتی هست و نیومدن سر وقت کامپیوتر من یه چند خطی براتون بنویسم. 

اول از همه از سرمه جونم تشکر کنم بابت آدرسی که داد. همون دوشنبه عصری رفتم برای ترمیم ناخنم. البته هنوز فرصت بود اما ناخن سبابه م گیر کرد به کشوی میزم و یکمی کج شد واسه همین زود رفتم که هم درستش کنه و هم یه لاک و طرح خوشگل بزنه برام.

همش یاد سرمه بودم که اگه اونجا بود کلی میشد با هم مردم شناسی کنیم به قول خودش! یعنی اونقدر سوژه های زیادی واسه سرگرمی وجود داشت که باورتون نمیشه! آرایشگاه نزدیک شرکت بود و زود رسیدم. توش اما غلغله بود. تقریبا می تونم بگم 90 درصد مشتری ها برای کار ناخن اونجا بودن. یعنی 9-8 نفر فقط کار ناخن میکردن. هی میرفتم پشت یه میز یکی یه کاری انجام میداد  بعد یه چای بهم میدادن دوباره صدام میکردن سر یه میز دیگه واسه یه کار دیگه. همشون هم خوش اخلاق بودن. از همه بیشتر از اونی که طرح مینداخت روی ناخن خوشم اومد که اسمش گل ناز بود. گیر داده بود به اسمم که معنیش چیه و کی برام انتخاب کرده و ... از اون طرف هم هر کی به من میرسید ازم می پرسید کی شما رو معرفی کرده! خوب میدونستم سرمه اسم وبلاگی و مجازیه دوستمه و اسم اصلیش رو نمیدونستم واسه همین گفتم سرمه. حالا گیر داده بودن فامیلیش چیه! داستانی داشتم خلاصه!

از ساعت 5:30 تا 7:30 اونجا بودم. از کارشون خیلی خوشم اومد. ناخنم خیلی قشنگ شده. همین جا از سرمه جونم یه تشکر ویژه میکنم! مرسییییییییییییییی عزیزم  

قرار بود پارسا بره خونه و طناز رو از مهد بگیره. ساعت 6 زنگ زد که نورا میشه یکمی سریعتر برگردی؟ آخه با دوقلوها میخوایم بریم فوتبال. لازمه بگم که چقدر کولی بازی درآوردم؟!!! هی غر زدم و اونم هی معذرت خواهی و توضیح. درسته که هیچ قولی بهش ندادم اما همه ی زورم رو زدم که به موقع برسم. دیگه آخرهاش استرس گرفته بودم. کارم که تموم شد گفتم زنگ زدن برام به آژانس. اونقدر عجله داشتم و اونجا هم شلوغ پلوغ بود که پول نداده اومدم بیرون! اونا هم انگار حواسشون نبود و هیچ کس متوجه نشد. وقتی رسیدم خونه تازه فهمیدم که کارت نکشیدم و پول ندادم. هر چی تلفن زدم کسی جواب نداد. {فردا صبحش زنگ زدم و جریان رو گفتم. بنده ی خدا مهسا (همونی که مسئول کاشت ناخن بود تو سالن) کلی تشکر کرد و گفت عیبی نداره، دفعه ی بعد که اومدی با هم یه جا حساب میکنم. خیلی خوشم اومد از این حرکتش. این یعنی نهایت احترام و اعتماد. ممکنه من دیگه نرم اونجا. 50-40 تومن شاید پول زیادی نباشه اما تو این زمانه یه همچین حرکتی خیلی بعید بود. ازش تشکر کردم با یه عالمه عذرخواهی و گفتم چهارشنبه عصر که میخوام برم دانشگاه سر راه میرم و پول رو میدم}.

به موقع یعنی همون 8 که پارسا دلش میخواست رسیدم خونه. دوقلوها تو پارکینگ بودن. سلام و علیک کردم و پریدم بالا. اونا هم رفتن فوتبال. خیلی خسته بودم. چای ریختم و بساط شام رو  چیدم بیرون. یه ذره با جوجم بازی کردم و بعد دو تایی رفتیم تو آشپزخونه و برای شام یه جور خوراک مرغ پختم با کلی مخلفات. برنج هم دم کردم و سالاد هم درست کردم. فکر میکردم دوقلوها هم شام میان خونه ی ما واسه همین زیاد درست کردم. بعد میوه آوردم و با طناز کف خونه ولو شدیم و تی وی دیدیم و میوه خوردیم. بعدش هم با لب تاپ براش سی دی موسیقی و شعر زبان گذاشتم و کلی تفریح کردیم.

ساعت 10:30 زنگ زدم که پارسا گفت دم خونه ست. بهش گفتم برام نون تست بخر. آخه الهام برگشته و بساط صبحانه خوردنمون بازم به راه شده! منتها دیگه رژیمی برگزار میکنیم که مثلا یه ذره لاغر بشیم!

وقتی رسید دیدم تنهاست. گفتم بچه ها کوشن؟ گفت رسوندمشون خونه شون دیگه. آه از نهادم دراومد. دید یه عالمه غذا پختم و ظرف چیدم و ... خیلی ناراحت شد. گفت کاش میگفتی من به اصرار هم که شده میاوردمشون. بعد بلافاصله زنگ زد به محمد. قطع که کرد گفت براشون بریز ببریم دم خونه. منم چون به نیت اونا درست کرده بودم کلی ذوق کردم و پا شدم غذا کشیدم تو ظرف و یه مانتو انداختم تنم و جوجه رو زدم زیر بغلم و یا علی! رفتیم دم خونه ی مامانم. 

رسیدیم مامان و بابا خواب بودن. بی سر و صدا رفتیم بالا و پارسا و طناز و دوقلوها نشستن به شام خوردن. محمد هی مسخره بازی درمیاورد و هر 5 دقیقه یه بار میگفت خدایا شکرت! خدایا این حال خوش رو از ما نگیر! بالاخره تصادف دو سال پیش داره تأثیرش رو روی مخ آبجی نشون میده! بالاخره داره غذا می پزه! بالاخره داره مهربون میشه! و ....

بعد سریع برگشتیم خونه و مسواک و لالا.

دیروز هم از صبح مشغول کار و حرف و غیبت و خنده با الهام بودم. یعنی سر هر چیز چرتی یه ساعت می خندیدیم. بعدش با اینکه ده متر هم با همدیگه فاصله نداریم هی بهم زنگ میزدیم واسه هر کار کوچیک یا هر حرف ساده ای . بعضی وقتا هم تو وایبر پیغام میدادیم! رسما خل شده بودیم!!!

عصر دیروز پارسا اومد دنبالم و سریع گازش رو گرفتیم به سمت خونه. من یکی از لباس فرمهام رو بردم که بدم خشکشویی. تو حیاط و دم در شرکت کاور لباسم گیر کرد به قفل در و پاره شد. یهو لباسها ولو شدن رو زمین. اومدم دولا بشم برشون دارم که یه صدایی اومد و دیدم ای داد بیداد! کنار مانتوم هم گیر کرده به آهنی که کنار قفل در جوش دادن و اونم به اندازه ی تقریبا بیست سانت پاره شده! یعنی الهام که دیگه رو زمین ولو بود از خنده. زودی رفتیم دم در و پیش پارسا. به شوخی الهام به پارسا میگه تا این مثل پلنگ صورتی کل لباسش رو نشکافته ببریدش خونه! (اومدم خونه دیدم مانتویی که تنم بود و پاره شد بد جوریه اوضاعش یعنی درز و اینا نیست و رسما داغون شده! مانتوی نازنینم به زباله دان تاریخ پیوست! کلی براش غصه خوردم دیشب!)

بعدش رفتیم خونه. تو راه روی موتور هی با پارسا حرف زدیم. به سرش زده با علی یه بیزینسی بکنه اونم از نوع ساخت و ساز. میگفت ما سرمایه میدیم بهش بقیه کارهاش و یه بخشی از سرمایه گذاری با علی. کشتم خودم رو  که منصرفش کنم. البته اونم خیلی مصر نبود اما بدش نمیومد. امیدوارم بی خیال این همکاری و مشارکت بشه. اصلا حوصله ی این داستانها رو ندارم و نمیخوام هیچ وقت دیگه ای با علی روبرو بشم.

رسیدیم خونه من طناز رو از مهد گرفتم و نیم ساعت اسکول شدم تا خانوم تو حیاط مهد تاب بازی و سرسره بازی کنه. بعد اومدم یه چای خوردم و در جا روی مبل غش کردم. یهو بیدار شدم دیدم ساعت 8:30 شده. از جا پریدم و هی غر زدم که چرا بیدارم نکردی. پارسا هم میگفت دلم نیومد.

سریع لباس پوشیدم و صندلی های اپن که مال نیما بود گذاشتیم تو ماشین و زدیم بیرون. من یه لیوان کاپوچینوی داغ هم برداشتم و تو راه خوردم و مدیونید اگه فکر کنید یه ذره ریختم روی خودم یا تو ماشین! فقط موقع پیاده شدن کل زندگیم نوچ شده بود!

صندلی ها رو دادیم. نیما تازه از خواب بیدار شده بود اما رویا هنوز خواب بود. عسل هم داشت تکالیف مدرسه ش رو انجام میداد. طناز هی گریه کرد مجبور شدیم بذاریمش اونجا بمونه تا ما بریم به کارهامون برسیم.

اول لباس فرم من رو دادیم خشکشویی و لباسهای پارسا رو گرفتیم. بعد رفتیم خیاطی شلوار جدیدم رو که داده بودم قدش کوتاه بشه بگیریم که بسته بود. اون یکی خشکشویی که پتو داده بودم هم بسته بود. دست از پا درازتر رفتیم خونه ی مامانم تا کارت پایان خدمت هوشمند پارسا که به آدرس اونا ارسال شده بود رو بگیریم. دوباره برگشتیم و طناز رو گرفتیم و سر راه پارسا شام گرفت و رفتیم خونه. اونا شام  خوردن و منم یه ذره جمع و جور کردم. ساعت 10 نشستم پای کامنتها. وسطهاش یهو لب تاپ قاطی کرد. بعد از یه ربع کلنجار رفتن و حرص خوردن تازه درست شده بود که از آسیا تک پیغام اومد که حجم نتمون تموم شده! یعنی قاطی کرده بودما. اونقدر غر زدم سر پارسا که در جا اومد و سریع تمدیدش کرد و حجم گرفت. همین کارها کلی وقتمو تلف  کرد. دوباره نشستم سر کامنتها. تا ساعت 1 صبح مشغول بودم. ایمیل ها هم هی ارور میداد. همه ی اونایی که باید ایمیل میفرستادم براشون رو روی کاغذ نوشتم و امروز از شرکت دوباره رمز رو براشون میل کردم.

طناز هم روی پام خوابیده بود تمام وقت. تا میذاشتمش زمین گریه میکرد. یعنی ساعت 1 که بلند شدم احساس میکردم از کمر به پائین فلج شدم!

مسواک زدم و رفتم بخوابم اما تا یکمی چشمم گرم میشد طناز گریه میکرد و مجبور میشدم بلند بشم. اینجوری شد که صبح خواب موندم و دیر رسیدم.

امروز با لباس فرم قبلیم اومدم (همونی که خودم واسه شرکت حاجی بیشرف خریده بودم). چون عصری دانشگاه کلاس دارم و دیگه مجالی برای لباس عوض کردن نبود.

فردا میخوام طناز رو بیارم با خودم شرکت البته دلیل خاصی نداره و فقط هوس کردم پیشم باشه، شاید هم تا شب نظرم عوض بشه اما برنامه م اینه که ماشین بیارم و ظهر با طناز برم خونه ی مامانم و ساعت 3 هم برم دانشگاه و طناز اونجا بمونه. حالا ببینم خدا چی میخواد.

خوب اینم یه پست همین جوری! 

آهان دو تا مطلب بگم، اول اینکه قزی جون چرا وبلاگت اینجوری شده؟ فقط واسه من اینجوریه یا برای همه؟! صفحه ت که باز میشه فقط یه رنگ صورتی معلومه و یه پنجره که میگه رمز رو وارد کنید. بعدش هم به هیچ صراطی مستقیم نیست این پنجرهه! حتی دو دفعه مجبور شدم سیستمم رو ریست کنم. با گوشی هم همین وضعیته فقط احتیاج به ریست نمیشه اما صفحه ی وبلاگت رو هم باز نمیکنه.

دوم اینکه من این چند روز هر چی سعی کردم برای بچه ها کامنت بذارم هی اون کد امنیتی رو نشون نمیده و کلا اون چند تا کامنتی هم که گذاشتم با یه مصیبتی بود!

سوم اینکه من به همه ی آدرس ایمیل هایی که رمز خواسته بودن فرستادم. چک کنید ببینید رسیده یا نه. فقط یه دوستی با آدرس aramclinic هر کاری کردم همش ایمیلش fail شد. نمیدونم چرا.

خوب من دیگه برم. 

دوستتون دارم

فعلا بای بای

سفرنامه!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بعد از تعطیلات

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ادامه ی عیددیدنی ها!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سیزده به در! + پی نوشت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.