سودا خانم خوش اومدی!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حاجی منت کش!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تولدم!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

الهام اخراج شد!!!


سلام به همه! 

سورپرایز! من الان خونه هستم!!! بعله یعنی حاجی .... یه همچین کارمند نمونه ای داره که هر وقت حال نداشت بگیره بخوابه و نره سر کار! 

دیشب پویا گفت که امروز از طرف محل کارش باید بره سر یه کلاسی. ساعت شروع کلاس هم 8:30 بود. واسه همین قرار شد صبح من خودم برم شرکت و پویا هم قبل رفتنش، جوجه رو ببره بذاره مهد.

صبح که ساعتم زنگ خورد هی 5 دقیقه 5 دقیقه لفت دادم. خوابم میومد. اولش تصمیم گرفتم یه ذره بیشتر بخوابم و فوقش با تأخیر من هم 8:30 برم سر کار. عوضش هم جوجه رو خودم آماده میکردم و میفرستادم مهد و هم اینکه نصف راه رو میتونستم با پویا برم.

دوباره خوابیدم. بعد دوباره با صدای پویا بیدار شدم. هی میگفت خواب موندی خواب موندی! گفتم نه با تو میام. خلاصه اون پاشد به حاضر شدن و من بازم خوابیدم! چون نظرم عوض شد. دلم خواست این پنجشنبه رو به سنت گذشته که همیشه تعطیل بودم پنجشنبه ها، بیشتر بخوابم و بعدش هم با جوجم وقت بگذرونم. اینه که تصمیمم رو عملی کردم! تو دلم هم گفتم به جهنم! فوقش حاجی میخواد یه روز از حقوقم کم کنه. عوضش یه روز خوب با بچم داشتم. پس صد در صد می ارزه!

واما از سه شنبه به بعد براتون تعریف کنم.

از صبحش خبر خاصی نبود. با الهام صبحانه خوردیم و کلی حرف زدیم. سپیده هم اومد ور دل ما وایستاد. تازگی ها با من هم خیلی پسرخاله شده. نه به اونکه سر ناهار بهم گفت هار شدی! نه به اینکه هر روز یه ساعت میاد ازم تعریف میکنه و تیریپ دوستی و ... برمیداره! کلا تعادل نداره این بشر.

بعد از صبحانه هم یه عالمه کار داشتم که تا ظهر درگیرش بودم. این وسط یکی دو تا هم دعوای بچه ها هم پیش اومد. دعوا که نه، بیشتر بحث و درگیری لفظی. خوب قطعا میدونید که یه طرف این دعواها کی بود دیگه! صد در صد ایزدیار! یعنی با همه درگیره. اون روز هم بچه ها شاکی بودن که چرا حقوق ها رو نمیریزه. 

ظهر قبل از ناهار معین زنگ زد و خبر قبولیم تو اون آزمون رو داد. بی نهایت خوشحال شدم. آخه من از شرکت نمیخواستم برم تو سایت و نتایج رو ببینم اینه که یه هفته ای بود به معین سپرده بودم هر روز واسم چک کنه. با گوشیم هم همش ارور میداد و باز نمیکرد صفحه ش رو. اینه که داداش گلم خوش خبر بود برام.

این خبر خوب کلی بهم انرژی داد و حسابی سرحال شدم. دیگه روزم ساخته شد! تا عصرش رو هوا بودم. هی داشتم برنامه ریزی میکردم واسه کلاسهاش و برنامه ی خوندنم و ...

عصر هم با پویا اومدیم خونه. تو راه کلی حرف زدیم. با مادرش حرف زده بود. بعد هر یه جمله ای که میگفت سعی میکرد نگاه کنه ببینه عکس العمل من چیه! اگه خوب بود ادامه میداد و اگه نه حرف رو عوض میکرد. راستش بازم بحث های مالیه. به خدا من نه آدم خسیسی هستم و نه از کمک پویا به مادرش (فقط مادرش ها نه بقیه  فک و فامیلش!!!) ناراحت میشم. اما گاهی خیلی حرصم درمیاد. اینکه به خودشون اجازه میدن واسه زیاده خواهیشون از بقیه مایه بذارن. هستی اونقدر ادا درمیاره که عاشق و شیدای مامانشه اما کوچکترین قدمی براش برنمیداره و فقط الکی و زبونی قربون صدقه ی هم میرن. خدائیش تا الان به جز پیام هیچکدوم طولانی مدت و هدف دار به مادرشون کمک نکردن. الان هم نمیدونم چی شده که مادرش فقط گیر داده به پویا. 

میدونید از چی ناراحت میشم؟! از اینکه مامانش میشینه با بقیه مشورت میکنه، با بقیه مسافرت و گردش میره، با بقیه راجع به هر موضوعی تصمیم گیری میکنه و ... بعد آخرش که فقط بحث پول و خرج کردن میشه یاد پویا میفته! به پویا هم که این رو میگم، میگه تقصیر مامانم نیست. من خودم ازشون فاصله گرفتم و قاطی نشدم. از طرفی تو هم چون خوشت نمیومد ازشون بیشتر فاصله گرفتیم. مامانم طفلکی جرأت نمیکنه بیاد سمت ما!!!!

این موضوع آخر هم اینه که مامانش بهش گفته یه نفر از دوستای باباشون اومده گفته که باباش بهش 4 میلیون بدهکار بوده. یه دست نوشته هم نشون داده. مامانش هم از پویا خواسته بود بره این بدهی رو پرداخت کنه تا باباش تو اون دنیا گرفتار نشه و آه و نفرین و بدهی پشت سرش نباشه. به پویا میگم این دیگه از کجا دراومد؟! بدهی چی؟ بابت چه کاری؟ کجا بود که الان تازه یادش افتاده؟ بعدش هم از پولهای خود بابات بدهیش رو بدن. میگه این چیزها رو نپرسیدم از مامانم، فقط شماره حساب یارو رو داد که فردا این پول رو بریزم براش. بعدش هم بابام حتما پولی نداشته که اینا دارن به من میگن.

خیلی ناراحت شدم. بهش گفتم من قلبا راضی نیستم این پول رو تو بدی. الان آخر سال هست و ما خودمون هزار و یک خرج داریم. یه قرون و دوزار هم نیست که بگم عیب نداره و برو بده! بابا جان ما واسه زندگیمون و خرج و مخارجمون برنامه ریزی داریم. نمیشه که هر روز یه خرج تازه واسه ما بتراشن. گفتم تقصیر خودمونه که اون روز فردین بازی درآوردیم و دو سه تا هزینه ی مامانت رو قبول کردیم. اینا فکر میکنن ما سر گنج نشستیم. 

کلی بحث کردیم. پویا هم مخالف من نبود. خودش هم دلش نمیخواست این پول رو بده. مخصوصا که میدونید از پدرش دل خوشی هم نداره. میگفت همه واسه ورثه ارث میذارن بابای من همش خرج و بدهی و ... از بس خوش گذرون بود هر چی که درآورد خرج خودش کرد و حتی واسه کفن و دفن یا بدهی هاش یه قرون پول نذاشت و ... 

خلاصه سر کوچه پیاده شدم و رفتم دنبال طناز. یه جورایی حالم گرفته بود. رسیدم خونه پویا رفته بود سر تمرینش. اول عصرونه ی جوجه رو دادم و بعد از دم کردن چای! که از نون شب هم واسم واجبتره!!! یه ذره خستگی در کردم و نشستم پای کامنتهای وبلاگ. از اون طرف شام هم درست کردم. طناز هم اون وسط جولان میداد و بازی میکرد. 

پویا نزدیک 9 اومد. برخلاف همیشه که کم شام میخوره اونشب با جوجه نشستن دوتایی یه عالمه غذا خوردن و منم کیف کردم! آخه خیلی بدم میاد اونهمه زحمت میکشم واسه غذا بعد پویا یه پیش دستی غذا میخوره! 

دیگه شب هم به سریال دیدن و حرف و ... گذشت. آخر شب پویا گفت سحر من به مامانم زنگ زدم و بهش گفتم نمیتونم این پول رو بدم. گفتم اگه خواستید یه تومنش رو من میدم و بقیه ش رو بچه ها بذارن روش و بدن به یارو. گفتم مامانت چی گفت؟ گفت هیچی، گفته نمیخواد. هستی با یارو صحبت کرده و اونم بدهیش رو بخشیده!!! گفتم پویا تو باور کردی این حرف رو؟ گفت نه به نظرم خیلی مسخره میاد. مهم اینه که فعلا به خیر گذشت! خدا وکیلی به نظرتون این حرفها چرت و بودار نیستن؟! یعنی چی؟ یارو اول میاد میگه باباتون چهار میلیون به من بدهکار و پولم رو بدید بعد فرداش (و درست قبل از زنگ پویا به مامانش!) زنگ میزنه و میگه من از پولم گذشتم؟!!! من که امکان نداره همچین حرف چرتی رو باور کنم. خدا میدونه چه نقشه ای بوده تو سرشون!

چهارشنبه مثل هر روز شروع شد. قبل از ظهر رفتم دیدم الهام داره گریه میکنه. گفتم چی شده؟ گفت به ... (یکی از آشناهای من) بگو ضامنم جور نشد و دیگه وام نمیگیرم. (این آشنای من پارتی بازی کرد و الهام رو گذاشت تو اولویت تا وام بگیره. فقط قرار شد الهام مامانش رو بفرسته اداره ی سابقش و یه گواهی ضمانت و کسر از حقوق بیاره). ظاهرا با مادرش حرفش شده بود و بهش گفته بود من ضامنت نمیشم و ... (الهام با مادرش خیلی درگیره یه سره. خیلی مامان عجیبی داره). حسابی گریه کرد. دلم براش سوخت. یه زن تنها که حتی از طرف خانواده ی خودش هم حمایت نمیشه. بعد از ناهار هم تراژدی طفلک کامل شد. رفتیم براش تو سایت دادگاه خانواده نگاه کردیم ببینیم حکم درخواست طلاقش چی شده که دید واسه صدمین بار بازم رد شده! دیگه نشست یه دل سیر زار زد. خیلی مملکت بیخودی داریم. یارو یه سره میزده این رو، خرجی هم نمیداده، معتاد به کراک هم هست و خیلی چیزهای دیگه اما بازم اجازه طلاق به الهام نمیدن! الان الهام 4 سالی هست که تنها زندگی میکنه. تمام مخارج زندگیش روی دوش خودش تنهاست. دو جا کار میکنه تا از پس مخارج زندگی و کرایه و ... بربیاد. جالبه که مادرش هم وضع مالی خیلی خوبی داره و حتی یه بخش عمده ش سهم ارث الهام و خواهرهاشه اما یه ریال نم پس نمیده! تازه الهام الان باید کمرش رو عمل کنه و اوضاعش خیلی بده اما بخاطر مسائل مالی و هزینه ی عمل هنوز نتونسته اوکی کنه. این وام رو هم واسه عملش میخواست. خلاصه که حالگیری بدی بود.

با پویا صحبت کردم. قرار شد یه وامی از اداره شون واسش جور کنه. البته اینم میفته واسه سال بعد فروردین ماه اما بازم اگه بشه خوبه.

عصر چهارشنبه هم با هانی جون قرار داشتم. تو جردن، سر ظفر همدیگه رو دیدیم. بعد رفتیم یه کافی شاپ سمت سهروردی. کلی حرف زدیم و خندیدیم. از دوستای مشترک وبلاگیمون گرفته تا فک و فامیلهای شوهرهامون! راستی عکس ایزدیار رو هم بهش نشون دادم. صد در صد باهام موافق بود! گفت وای سحر این چقدر زشته! حالا تازه نشد کثیفی و شلختگیش رو نشونش بدم! وگرنه حال دوست جونم بهم میخورد رسما!

اصلا متوجه گذشت زمان نشدیم. یهو دیدیم ساعت 8 شده! دیگه اومدیم بیرون و من زیر پل سیدخندان ازش جدا شدم و اومدم سمت خونه. 

عشقم زحمت کشیده بود برام هدیه ی تولد گرفته بود. یه هدیه ی خیلی خیلی خوشگل و شیک که اتفاقا خیلی هم به تزئینی های دکوراسیون خونه م میاد! با یه گل خیلی خوشگل که توی یه پاکت خیلی عشقولانه بودن! {هانی جونم دستت درد نکنه! به خدا راضی به زحمتت نبودم. بی نهایت خوشگل و دوست داشتنی هستن هدیه هات درست مثل خودت. هزار بار ممنون. ایشالا بتونم جبران کنم گلم.}

خواستم سوار تاکسی بشم که دیدم ای وای! یه عالمه مردم وایستادن توصف و یه دونه تاکسی هم نیست. باد هم که رسما داشت از جا بلند میکرد همه چی رو. خیلی شانسی تونستم یه تاکسی دربست بگیرم که اونم کلی راه میون بر بلد بود و قبل 9 تو اون همه ترافیک رسیدم خونه.

تا رسیدم اول یه عالمه جوجه رو چلوندم و بعد هم یه نگاه به خونه انداختم که کلا ترکونده بود! پویا هم رو کاناپه غش کرده بود. سریع لباس عوض کردم و شامشون رو آماده کردم. سر شام کلی راجع به حاجی و تصمیم پویا حرف زدیم و سعی کردم آرومش کنم و خواستم صبر کنه تا وقتی اعصابش آروم شد اونوقت یه فکر اساسی بکنیم!

جریان رو هم که دیشب براتون بهش اشاره کردم. بعد از سه ماه امروز و فردا کردن بالاخره دوشنبه حاجی به پویا زنگ زد که فرداش یعنی سه شنبه پول خانومت رو پرداخت میکنیم. بعد سه شنبه مدیرفنی زنگ زد که تا شب یا چهارشنبه صبح واریز میشه به حساب خانومتون و بعدش هر وقت فرصت کرد بیاد اینجا فرمهای تسویه رو امضا کنه (جون عمه شون اینقدر به من اعتماد دارن مثلا!). خلاصه تا چهارشنبه ظهر خبری از واریز نمیشه. بعد پویا زنگ میزنه به حاجی که چی شد؟ اونم میگه پول حقوق بچه ها و تسویه خانومت دست یکی از کارمندها بوده که ازش سرقت شده! انگار عهد بوقه که کسی پول بگیره تو دستش و راه بیفته تو خیابون! حقوق ها واریز نمیشه؟! کسی از بانک میگیره دستش و میاد؟! تازه من که میدونم اینا با بانک ملی که شعبه ش روبروی شرکته کار میکنن. یعنی تا عرض خیابون رو کارمند رد کنه ازش زدن؟! صد در صد داره حرف مفت میزنه. بعدش هم که پویا بهش غر زده اونم برگشته گفته من الان خودم مالباخته هستم! صبر کن تو هفته ی دیگه پولتون رو میدم و ...

پویا هم بدجوری شاکی بود. عصر چهارشنبه به من زنگ زد که فردا میریم از حاجی شکایت کن! هر چی گفتم و توضیح دادم آروم نشد. گفتم باشه. از طرفی الکی بهش گفتم ببین من هیچ مدرکی دستم ندارم. با چی شکایت کنم؟ نه قراردادی نه سندی. اونم غری بود که به جون من میزد! که بی دست و پایی و بعد از ده سال کار کردن هنوز اصول کار کردن تو این مملکت رو نمیدونی و .... راستش واقعا حوصله ی اینکارها رو ندارم. شکایت و دادگاه و ... پویا هم دیگه دنبال پوله نیست ها! فقط سر لج افتاده. میگه این حاجیه اینهمه وقته ما رو اسکول کرده! باید تلافی کنم. تازه از اون بدتر میدونید چی میگه؟ میگه من به اندازه ی طلبت بهش خسارت میزنم!!! حالا یا به ماشینش یا ساختمون شرکتش! یا به دو تا اراذل پول میدم برن حسابی بزننش!!! یه همچین شوهر بی اعصابی دارم من! 

من اما وقتی گفت حاجی بازم بهانه آورده اصلا نه تعجب کردم و نه ناراحت شدم! من خیلی وقته قید اون آدم و شرکت و پول رو زدم و ابدا برام مهم نیست.

غروب که تو ماشین هانی جون بودم و داشتیم میرفتیم بیرون، اون پسره همکارم تو واحد بازرگانی زنگ زد. بهش جریان رو گفتم. خیلی حرف زدیم. گفت به گوش منم رسیده که پول کارمند حاجی رو زدن. گفتم راسته؟! گفت بعید میدونم! اما شاید هم باشه. پرس و جو میکنم و اگه حقیقت داشت بهت میگم. کلی هم ادوایس داد که با حاجی چطور رفتار کنم. بحث شکایت رو هم بهش گفتم که به شدت مخالفت کرد و گفت اشتباه میکنی، حاجی کلی آشنا و پارتی داره و حتی اگه اینجوری هم نباشه میاد تو این جلسات دادگاه یه انگی بهت میچسبونه و خرابت میکنه. گفتم چه انگی؟ گفت تو یه زن متأهلی و اگه بحث ناموسی درست کنه خیلی برات گرون تموم میشه. گفتم هیچ غلطی نمی تونه بکنه. جریان وبلاگم رو هم بهش گفتم. شاخ درآورده بود. بهم گفت عجب مارمولکی هستی تو! 

یه چیز گفت که خیلی عصبی شدم. برگشت گفت یه بار که حرف افتاد بچه ها پشت سرت یه چیزی گفتن که خیلی عصبانی شدم. گفتم چی؟! گفت اینکه بین خودشون و بعدش هم پیش حاجی گفتن که سحر چند تا دوست پسر داره! روز تولد دخترش هی یکی یکی دوست پسرهاش هدیه ی تولد دخترش رو میاوردن دم در شرکت میدادن و میرفتن!!!! بهش گفتم اونی که هدیه داده همین الان کنارمه! بعد به هانی گفتم یه چیزی بگو بشنوه! 

ببین چقدر بیشرفن!!! چه جوری حرف درآوردن. اون روز هانی جونم لباسی که واسه طناز طراحی کرده بود رو با پیک فرستاد دم در شرکت. خوبه همه جا هم دوربینه. حتما دیدن که یه مرد مسن وجاافتاده اومد و ساک رو تحویلم داد و پول پیکش رو هم گرفت. بعد گفتن ما دوست پسرش رو هم دیدیم که دم در با هم دست دادن و هدیه داد و ....

حالم از آدمهای آشغال و حرف دربیار بهم میخوره. خدا لعنتشون کنه که اینقدر راحت به خودشون اجازه میدن پشت کسی حرف بزنن و تهمت بزنن و بخوان آبروش رو ببرن. از همشون متنفرم! بگو کثافتها من چه هیزم تری به شما فروختم؟ چی دیدید از من که اینقدر بهتون فشار اومده و خواستید خرابم کنید؟ خدا رو هزار بار شکر که از اونجا اومدم بیرون.

بگذریم. دیگه به شنیدن این اراجیف پشت سرم عادت کردم. همه رو واگذار میکنم به خود خدا. 

دیروز لباسهای ایزدیار و سه تای دیگه که آماده شده بود رو فرستادن. سریع پوشید و رفت پیش حاجی یه دوری زد! یعنی طوری خوشحال بود که خدا میدونه. معلوم بود حاجی تحویلش گرفته و خلاصه روز، روزه ایزدیار بود! بعدش اومد و به من گفت بخاطر تو دو ساعته دارم با حاجی بحث میکنم! میگه این خانوم نیروی شماست، چرا از کارش خبر نداری! چرا ازش کار نمیکشی!!!! فهمیدم داره زر میزنه. حسابی زدم تو حالش. جلوش گوشی رو برداشتم و به حاجی زنگ زدم. یعنی تا فهمید دارم با حاجی حرف میزنم رنگش شد عین گچ. هی بال بال میزد که چیزی نگو. منم سربسته به حاجی حالی کردم که قضیه چیه. اونم گفت بیا بالا کارت دارم.

رفتم و بعد از صحبتهای کاری به من گفت یه گزارش از کارهای انجام شده تو بهم بدید. منم اومدم یه طومار نوشتم! یعنی تا پانچ کردن برگه هام رو هم نوشتم! (شوخی میکنما، دیگه به این غلظت نبودها!). بهش دادم. بعد از ناهار دیدم حاجی پائین گزارشم رو پاراف کرده. کلی از زحماتم تشکر کرده بود! یعنی ایزدیار چشماش چهار تا شد. زودی برگشت گفت خدا شانس بده! این سحر دو روزه اومده تازه همش هم داره به کارهای شخصیش میرسه بعد حاجی اینجوری تشکر میکنه اونوقت منه بدبخت که همه ی کارهای شرکت رو دوشمه و با همه باید بجنگم حاجی یه سره باهام درگیره! البته اینارو تو فاز شوخی و خنده میگفت. همون موقع الهام اومد بهش گفت یه خبر بد! حاجی یه روز از حقوق من و تو کم کرده! بابت رعایت نکردن حجاب و پوشش اداری! یعنی ایزدیار دیگه داشت سکته میکرد. از حالت شوخی دراومد و عصبی شد. گفت چرا حاجی هی پاچه ی ما رو میگیره؟! الان سحر شلوار لی پوشیده چرا از اون کم نمیکنه!؟! و ....

یعنی داستانی داریم با این دیوونه های همکار!!!!

خوب دیگه من باید برم. الان که این پست رو بذارم براتون، حاضر میشیم و با جوجه میریم خونه ی مامانم واسه ناهار. تا عصری اونجاییم. پویا که بیاد برمیگردیم. هنوز واسه شب یا غروبمون برنامه ای نداریم. اما اینجور که از حرفهای پویا فهمیدم یه کار اداری با شوهر هستی داره و شاید یه سر بریم اونجا. 

یه چیز دیگه هم قبل از ظهر پیش اومد که خیلی عصبی و ناراحتم کرده. بخاطر یه موضوعی زنگ زدم به شرکت تا با الهام صحبت کنم. خیلی پریشون و ناراحت بود. گفت خودم بهت زنگ میزنم. دیگه نزد. یکساعت بعد بهش اس دادم. جواب نداد. زنگ زدم به موبایلش. خاموش بود. خیلی حس بدی داشتم و دلم شور میزد. اینه که به اون دختره تو حسابداری اس دادم. زنگ زد بهم. گفت الهام از شرکت رفت بیرون. گفتم طوری شده؟ گفت حاجی الهام و سپیده رو تعلیق کرد!!! گفتم چرا؟! گفت حاجی گفته تا اقلام گم شده ی شرکت پیدا نشده اینا حق ندارن برگردن تو شرکت. چند وقتی بود هی چیزهای مختلفی گم میشد. از گوشی تلفن آبدارخونه تا کارتریج های انبار. حالا خوبه همه جا دوربین داره! دیروز حاجی به الهام گفته بود بشین تک تک دوربین ها رو چک کن (یه هفته ی قبل ت الان رو) وببین چیزی دستگیرت میشه یا نه. این وسط به گوش حاجی رسید که دستکش های الهام هم گم شده بود که چند روز بعدش میارن میذارن روی میزش. سر این موضوع هم  حاجی با الهام حرف زده بود. حالا نمیدونم این گم شدنها چه ربطی به الهام و سپیده داره! چرا این دو تا رو اخراج کرده. خیلی اعصابم بهم ریخت. واسه الهام خیلی ناراحتم. خدا کنه ختم به خیر بشه. الهام به این کارش خیلی احتیاج داره. تا بخواد بگرده یه کار دیگه پیدا کنه خیلی براش سخت میشه. از همه بدتر اینکه بودنش خیلی برای من خوب بود. هم دوستش دارم و هم هوامو خیلی داره تو شرکت. ایشالا که حل بشه. طفلکی الهام!!!

خوب فعلا من برم. آخر هفته ی خوبی داشته باشید و حسابی بهتون خوش بگذره.

دوستتون دارم.

بای بای :)


{بازم فرصت ادیت نداشتم. ببخشید اگه ایرادی داشت تو متن}



ملاقات با هانی جونم!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.